۱۵تیر
تشنه ام می شود. نگاه میکنم به لیوان خالی شیر که روی میز عسلی است.
یاد یکی از اسیر ها که تو قسمت زبیدات زندانی بود، می افتم.
تشنگی امانش بود. تا توانسته بود فریاد زده بود آب.
عراقی ها محل اش نگذاشته بودند ،
بعد یهو یکی از شیلنگ های آتش نشانی را کشیده بودند داخل زندان.
افتاده بودند به جان کسی که آب می خواست.
دهانش را باز کرده بودند و شیلنگ را فرو کرده بودند تو آن.
بعد فلکه آب را تا آخرین دنده باز کرده بودند.
آن قدر آب به خوردش داده بودند که شکم اش ترکیده بود.
این درست زمانی بود که صلح اعلام شده بود.
اسیر هم از اسیر هایی بود که روزهای آخر جنگ اسیر شده بود.
"برگرفته از کتاب همه ما سرباز بودیم"
تعجیل در فرج صلوات
۹۲/۰۴/۱۵