تقریبا اوایل محرم سال هفتاد و شش بود. ظهر بعد از خواندن نماز راهی خانه شدم.
به محض اینکه وارد شدم مادرم با عجله و با هیجان جلو آمد. مثل همیشه نبود.
رنگش خیلی پریده بود. خیلی ترسیدم. فکر کردم اتفاقی اقتاده. با تعجب گفتم:
مادر چی شد!؟
با صدای لرزانی گفت: باورت نمیشه.
گفتم: چی رو؟!
نفس عمیقی کشید و گفت: علیرضا برگشته!!!
احساس می کردم بی خودی اینقدر ترسیده بودم. کمی تو صورتش نگاه کردم. خیره شدم تو چشماش.
گفتم: آخ مادرم، چرا نمیخوای قبول کنی پسرت شهید شده. همه رفیقاش هم دیدن که عراقیا زدنش.
از اون موقع هم این همه سال گذشته، بس کن دیگه!
یکدفعه مادرم گفت: ساکت! الان بیدار می شه.
با تعجب گفتم: کی؟!
گفت: علیرضا! وقتی اومد تو خونه بعد از سلام و احوالپرسی دستم رو بوسید و گفت:
خیلی خسته ام. می خوام بخوابم.
بعد هم رفت پتوش رو از تو انباری برداشت. رفت تو اتاق و خوابید.
تو دلم گفتم: پیر زن ساده دل، یا خواب دیده یا دوباره خیالاتی شده.
اما پتوی علیرضا!!!