یک نفر بود مثل آدم های دیگر، موهایی داشت بور با ریشی نرم و کم پشت و سنی حدود هفده سال.
پدرش مسلمان بود و از تاجر های مراکش و مادرش، فرانسوی و اهل دین مسیح.
ژوان دنبال هدایت بود. در سفری با پدرش به مراکش رفت و مسلمان شد.
محال بود زیر بار حرفی برود که برای خودش، مستدل نباشد و محال بود حقی را بیابد و با اخلاص از آن دفاع نکند.
در نماز جمعه اهل سنت پاریس، سخنرانی های حضرت امام را که به فرانسوی ترجمه شده بود، پخش می کردند.
یکی از آنها را گرفت و گوشه خلوتی پیدا کرد و برای خواندن، خیلی خوشش آمد و
خواست که باز هم برای او از این سخنرانی ها بیاورند.
بعد از مدتی، رفت و آمد ژوان کورسل با دانشجوهای ایرانی کانون پاریس، بیشتر شد.
غروب شب جمعه ای، یکی از دوستانش مسعود لباس پوشید برود کانون برای مراسم،
ژوان پرسید: کجا میری؟
گفت: دعای کمیل
ژوان گفت: دعای کمیل چیه؟!
ما رو هم اجازه میدی بیاییم!
گفت: بفرمایید.
چون پدرش مراکشی بود، عربی را خوب می دانست. با مسعود رفت و آخر مجلس نشست.
آن شب ژوان توسل خوبی پیدا کرد. این را همه بچها میگفتند.
هفته ی آینده از ظهر آمد با لباس مرتب و عطر زده گفت: بریم دعای کمیل.
گفتند: حالا که دعای کمیل نمی روند. تاشب خیلی بی تاب بود.
*****
یک روز بچه های کانون، دیدند ژوان نماز می خواند، اما دست هایش را روی هم نگذاشته
و هفته بعد دیدند که ر مُهر سجده می کند.
مسعود شیعه شدن او را جشن گرفت.
♥نابودی دشمنان اهل البیت، از جمله وهابیت صلوات♥
برگرفته از: نشریه داخلی هیئت روضة الزهرا سلام الله علیها شهرستان اهواز