6 گوشه

در بر شمع حسین کار من پروانگی ست... از ازل بر جان من یک رگ دیوانگی ست

6 گوشه

در بر شمع حسین کار من پروانگی ست... از ازل بر جان من یک رگ دیوانگی ست

6 گوشه

یازینب...

پست بعدی
.
.
خدا میداند
.
.
تعجیل در فرج صلوات
.
.
التماس دعا از همه ی بزرگواران

پیوندهای روزانه
پیوندها

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کربلا» ثبت شده است

۰۱مرداد
اللهم ارزقنی حج بیتک الحرام فی عامی هذا و فی کل عام

سرجای خودش، هیچ کجا برای من ...

کربــــــــ و بـــلا
نمی شود!
فدایی زینب...
۲۵اسفند

فاطمیه عجیب بوی عاشورا میدهد هر دو سیلی خوردن داشت.

رقیه مثل فاطمه صورتش سرخ شد کمرش خم شد نمازش شکسته و نهایتا هم شهید 

هر دو دود و آتش داشت. 

در کربلا خیام را آتش زدند تا آتش زدن در را تکمیل کنند هر دو شش ماهه داشت.

محسن در شکم مادر و علی بالای دست پدر و شباهت دیگر اینکه خون هیچکدامشان روی زمین نریخت.

هر دو دست بستن داشت. در یکی دست علی بسته شد و در یکی هم دست دختر علی.

هردو گریه های پنهانی داشت.یک جا از ترس تازیانه و یکجاهم از زخم زبان مردم.

اما فاطمیه یک خانم 18 ساله داشت که به گردن همه عاشوراییان حق دارد مخصوصا حضرت عباس.

هر دو ساقی داشت. یکی ساقی کوثر و دیگری ساقی لب تشنگان...


صلوات الله علیهم اجمعین
شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها را تسلیت عرض میکنم.
التماس دعا
تعجیل در فرج صلوات
فدایی زینب...
۲۲بهمن
از زبان مادر شهید جواد خوانجانی:
یک شب توی عالم خواب دیدم جوادم بهم گفت:
مادرم شما شبای جمعه دیگه سرمزار من نیاین 
چون ما شب های جمعه به کربـــــــلا می رویم...
وقتی شما می آیید حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام میفرمایند:
شـما بازگردید دیدار مادرتان واجب تر است...
شادی روح امام و شهدا صلوات

نه خدا...نه خدا...نه...نه...زود است / فاطمه سن و سالی ندارد 
ادامه در لینک
لعنت الله علی قاتلین زهرا سلام الله علیها
التماس دعا
فدایی زینب...
۱۰دی

سد کینه بر علی و فاطمه
محمّد است
تا که رفت،
سد شکست
در شکست
سینه ایی شکست
گوشواره ایی میان کوچه ها شکست
هر چه داشتند
علی و فاطمه شکست
تا رسید کربلا
سیل بغض و کینه ها
سر شکست
کمر شکست
قامت خواهری روی تل شکست
هر چه داشتند
حسین و دخترش شکست
این چنین شد که ناگهان
بین روضه ها
خدا دلش شکست...

عین لام


رحلت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام و امام رضا علیه السلام تسلیت باد.
فدایی زینب...
۱۷آذر

کسی که توبه کند و ایمان بیاورد و کار شایسته انجام دهد، اینها کسانی هستند

که خداوند بدیهایشان را به خوبی تبدیل می کند و خداوند آمرزنده و مهربان است.

آیات آخره سوره ی فرقان

همیشه می گفت: هر چه امام بگوید همان است. حرف امام برای او فصل الخطاب بود.

برای همین روی سینه اش خالکوبی کرده بود که "فدایت شوم خمینی"

وقتی از گذشته ی زندگی خودش حرف می زد داستان حُر را بازگو می کرد.

خودش را حُر نهضت امام می دانست. می گفت: حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید،

من هم باید جزء اولین ها باشم! در همان روز های اول جنگ از همه جلوتر پا به عرصه گذاشت.

آنقدر دلاورانه جنگید که دشمنان برای سرش جایزه تعیین کردند!

آنقدر شجاعانه رفت تا کسی به گرد پایش نرسد. رفت و رفت. آنقدر رفت تا با ملایک همراه شد.

شاهرخ پروازی داشت تا بی نهایت.

در هفدهم آذر پنجاه و نه دشتهای شمال آبادان این پرواز ثبت کرد. 

پروازی با جسم و جان. کسی دیگر او را ندید. حتی پیکرش پیدا نشد!

می گویند مفقود الاثر، اما نه، او از خدا خواسته بود همه گذشته اش را پاک کند. همه را.

می خواست هیچ چیز از او نماند. نه اسم، نه شهرت، نه مزار و نه هیچ چیز دیگر.

خدا هم دعایش را مستجاب کرد.

شاهرخ از جمله کسانی بود که پیر جماران در رسایشان فرمود: 

اینان ره صد ساله را یک شبه طی کردند.

منبع زندگی نامه و خاطرات شهید شاهرخ ضرغام(شاهرخ حُر انقلاب اسلامی)

♥شادی روح امام و شهدا صلوات 


شهادت زهرا گونه ی حضرت رقیه سلام الله علیها تسلیت عرض میکنم.
امروز سالروز شهادت این بزرگوار (شهید شاهرخ ضرغام) بود.
ان شاءالله سر سفره ی حضرت رقیه سلام الله علیها مهمان باشند و دعامون کنن...
التماس دعا
فدایی زینب...
۰۵آذر

حق میدهم به مشک!

به حسین نرسیده ، بغضش ترکید... 

کربلا قسمتت شود می فهمی حال مشک را...

اللهم الزقنی زیارت الحسین

فدایی زینب...
۲۶آبان

تقریبا اوایل محرم سال هفتاد و شش بود. ظهر بعد از خواندن نماز راهی خانه شدم.

به محض اینکه وارد شدم مادرم با عجله و با هیجان جلو آمد. مثل همیشه نبود.

رنگش خیلی پریده بود. خیلی ترسیدم. فکر کردم اتفاقی اقتاده. با تعجب گفتم:

مادر چی شد!؟

با صدای لرزانی گفت: باورت نمیشه.

گفتم: چی رو؟!

نفس عمیقی کشید و گفت: علیرضا برگشته!!!

احساس می کردم بی خودی اینقدر ترسیده بودم. کمی تو صورتش نگاه کردم. خیره شدم تو چشماش. 

گفتم: آخ مادرم، چرا نمیخوای قبول کنی پسرت شهید شده. همه رفیقاش هم دیدن که عراقیا زدنش.

از اون موقع هم این همه سال گذشته، بس کن دیگه!

یکدفعه مادرم گفت: ساکت! الان بیدار می شه.

با تعجب گفتم: کی؟!

گفت: علیرضا! وقتی اومد تو خونه بعد از سلام و احوالپرسی دستم رو بوسید و گفت:

خیلی خسته ام. می خوام بخوابم.

بعد هم رفت پتوش رو از تو انباری برداشت. رفت تو اتاق و خوابید.

تو دلم گفتم: پیر زن ساده دل، یا خواب دیده یا دوباره خیالاتی شده.

اما پتوی علیرضا!!!

فدایی زینب...